روزی شیخ در محراب رو به قبله در حال گفتن ذکر است. یکی از شاگردانش وارد مسجد می شود و در انتهای صفی که در پشت شیخ بود متوچه جوانی می شود که صورت خود را با تیغ اصلاح کرده بود. با خود اندیشید که این جوان با این سرو وضع در جلسات شیخ رجبعلی چه می کند؟!
ناگهان شیخ که پشت به آنها بود فکر شاگردش را خوانده و می گوید: با ریش او چه کار داری ببین در دلش چه خبر هست؟
آری او فکر دیگران را در حالی که پشت به آنها نشسته می خواند.
راستی او کیست؟! مگر مثل ما انسان نیست؟! پس چرا ما نمی توانیم فکر دیگران را بخوانیم؟! فرقمان در چیست؟! او چه کرده که خدا از توانایی های خود به او عطا کرده؟!
یک ساعت تفکّر بهتر از هفتاد سال عبادت است.